loading...
دلنوشته های من (اسماعیل مهرابی)
من، اسماعیل ! بازدید : 9 پنجشنبه 10 بهمن 1392 نظرات (0)

این ماجرا را که خواندم به شخصه بسیار بسیار پسندیدم، اما چرا؟

چرا ما اینقدر لجوج و سختیم؟

 

و شرح داستان:

دیگه خیلی داغ کرده بود از جلوی دانشگاه رجایی شهر تا خیابون مطهری رو پیاده رفت.اینقدر عصبانی بود که نمیدونست چطوری این مسافت رو اومده و اصلا چقدر طول کشیده .قدمهاش رو تند تند برمیداشت اما نمیدونست باید کجا بره .

پیش خودش گفت : میرم پارک شهید چمران اونجا محوطه اش بزرگه شاید بتونم یه گوشه ای داد بزنم تا کمی خالی بشم.

تا کنار خیابون وایساد چراغ ماشین ها براش روشن و خاموش میشد و گاهی کنارش وای میسادن و درحالیکه شیشه ماشین رو پائین میکشیدن با یه لبخند مزخرف میگفتن:

خانوم برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خانوووووووم.... شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

 

چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
...
اینها جملاتی بود که سحر از وقتیکه وارد این شهر شده بود تقریبا هرروز اونم بارها درکنار خیابون میشنید.

دیگه طاقتش تموم شده بود تاحالا چند بار تصمیم گرفته بود که درس و دانشگاه رو ول کنه و برگرده شهرستان پیش پدر و مادر پیرش و توی اون شهر کوچیک  یه زندگی ساده رو ادامه بده اما وقتی به آرزوهاش فکرمیکرد لباش رو گاز میگرفت و از شدت عصبانیت انگشتاش رو کف دستش جمع میکرد و وقتی که یه مشتِ پر از بغض میشد اونو به در و دیوار میکوبید و میگفت: ااااااااااااااااااااااااااااااااااه  لعنتییییییییییییی...

 

بقیه در ادامه مطلب

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 136
  • بازدید سال : 234
  • بازدید کلی : 1,036
  • سایتهای بدرد بخور!